سلام حضرت عشق
مي داني؟
اين نوشتن تنها مُسَکن تمام دردهايم است
دردهايي که در سينه دارم و فرياد نمي توانم
نه محرم اسراري که راز به او گويم
نه غمخواري که تسليت از او بجويم
سجع واژگان را بي خيال
دلم
همان دلي که بارها سنگيش خواندي
تنگ تنگ تنگ است
تنگ تر از تمام آغوش هاي عاشقانه
چند ماهي است ننوشته ام
بهتر بگويم
خودم را تسکين نداده ام
شده ام کوه نه
کوهستان درد
دلم ميخواهد از زلفت بنويسم
همان گيسوي پريشان محجوب زير چارقدت را
که حسرت ديدن حتي يک تارش
بر دلم مانده
ميخواهم چشمانت را بسرايم
همان چشماني که حتي يک بار
خيره در چشمانم نَگريست
ولي بسيار گريست
اين جناس بيکار ناقص را بي خيال!
و اصلا تمام واژگان را
واژه چه مي فهمد عشق را
دلم خودت را مي خواهد
دلم تنگ نگاه تو است
زيباترين غزل تمام دورانها.
درباره این سایت